رندی

فرصت شمر طریقت رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

رندی

فرصت شمر طریقت رندی که این نشان چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

غزل

ای مرغ آشیان وفا خوش‌خبر بیا
با ارمغانِ قول و غزل از سفر بیا

پیکِ امید باش و پیام‌آورِ بهار
همراهِ بوی گل چو نسیمِ سحر بیا

زان خرمنِ شکفته‌ی جان‌های آتشین
برگیر خوشه‌ای و چو گل شعله‌ور بیا

دوشَت به خواب دیدم و گفتم خوش آمدی
ای خوش‌ترین خوش‌آمده بار دگر بیا

چون شب به سایه‌های پریشان گریختی
چون آفتاب از همه سو جلوه‌گر بیا

در خاک و خون تپیدنِ این پهلوان ببین
سیمرغ را خبر کن و چون زالِ زر بیا

ما هر دو دوستان قدیم‌ایم ای عزیز
این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا

بشتاب ناگزیر که دیر است وقتِ پیر
ای مژده‌بخش بختِ جوان زودتر بیا

این‌ روزگار تلخ‌تر از زهر گو برو
یعنی به کامِ سایه شبی چون شکر بیا 
 
نقل از:http://blog.malakut.ir/

بهاریه

سلام.مدت مدیدی -به قول امروزی‌ها- در فضای مجازی اینترنت نبودم و البته پاره‌ای از دوستان با الطاف بسیار به سراغم آمده‌بودند؛ ترم و آهسته مبادا که... بماند. 

در آغاز٬ روز نو و سال نو را به همه‌ی گرامیان خجسته‌باد می‌گویم و آرزو می‌کنم سال جدید سرشار از نوید و پیروزی باشد. 

من بر اساس عادت مألوف بر سر سفره‌ی هفت‌سین٬ تفألی به دیوان خواجه‌ی بزرگ زده و معمولاْ سال را با آن غزل به‌سر می‌برم.سال گذشته اندک تفاوتی اتفاق افتاد و آن راه‌اندازی این وبلاگ بسیار بسیار بسیار (به گمانم کافی‌ست) وزین بود و تصمیم داشتم لذت غزل بهاری را با دوستان تقسیم کنم و البته این اتفاق خجسته رخ داد. 

اما از آن‌جا که در وهله‌ی نخست پشتکار من به طرز فجیعی مزخرف است و در وهله‌ی دوم این وبلاگ بسیار بسیار... دارای خوانندگان فراوان و پی‌گیر؛ توضیح غزل سال پیش در میانه‌ی راه از حرکت باز ماند. 

به هر حال امسال هم غزل دیگری را در لحظات آغازین سال خواندم که برای ما پیام‌های بسیاری داشت.امید دارم شما را نیز سودمند افتد و نیز امیدوارم بتوانم راه نیمه‌رفته‌ی پیش را امسال به پایان برسانم. 

اما غزل: 

غم زمانه که هیچش کران نمـــــی‌بینم             دواش جز می چون ارغوان نمــــــــــــی‌بینم 

به ترک خدمت پیر مغان نخواهـــم گفت            چرا که مصلحت خود درآن نمـــــــــــــــی‌بینم 

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیـــــــــــــــــر            چرا که طالع وقت آن‌چنان نمـــــــــــــــی‌بینم 

نشان اهل خدا عاشقی‌ست با خود دار            چرا که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم  

بدین دو دیده‌ی حیران من هزار افسوس            که با دو آینه رویش عیان نمــــــــــــــــی‌بینم 

قد تو تا بشد از جویبار دیده‌ی مــــــــــن            به‌جای سرو جز آب روان نمــــــــــــــــــی‌بینم 

در این خمار کسم جرعه‌ای نمـی‌بخشد            ببین که اهل دلی در میان نمـــــــــــــی‌بینم 

نشان موی میانش که دل در او بستــم             زمن مپرس که خود در میان نمــــــــــی‌بینم 

من و سفینه‌ی حافظ که جز در ایـن دریا            بضاعت سخن درفشان نمــــــــــــــــــی‌بینم