تذکر:این نوشته را قرار بود دوم اردیبهشت٬یعنی یکروز پس از بزرگداشت سعدی و به بهانهی پاسداشت او بنویسم اما کارهای پراکنده مانع انجام آن گردید.به هر روی این درد دل را در همان روز بزرگداشت نوشتم و حال و هوای غمانگیزش نیز مربوط به کلاسیست که در همان روز داشتم. «هر کس به زمان خویشتن بود من سعدی آخرالزمانم» «اول اردیبهشتماه جلالی» در گاهشماری خیامی را به نام تو نامیدهاند و هر سال در این روز از تو سخن میگویند؛به اجبار یا به تکرار؛و صدالبته در بسیاری موارد به اشتیاق.از زلالی و روانی و یکدستیات در غزل سخن میرانند و از استحکام و فصاحت و بلاغتت در گلستان و از بوستان سراسر اوج.از سفرهایت در ولایات و رهآوردت در کنایات. اما سعدی؛من...من با تو چه بگویم؟! از زمانی که به دانشگاه راه یافتم٬به دانشاندوزی٬تا هماکنون که این سطور را مینویسم٬به معلمی٬همواره برآن بودهام که نسبت به شناختن و شناساندن ستونهای ادب پارسی٬از پای ننشینم و از هیچ کوششی فروگذار نکنم و به جد و جهد بکوشم.از درگاه یکایک شما بزرگان خجل و شرمسارم که پس از چندین سال٬هنوز در شناختن و درک شخصیت و افکارتان٬اندر خم یک کوچهام؛اما به هر روی٬تا آنجا که توان و توشهام یاری رساندهاند٬دستکم در روز بزرگداشتتان٬از اشاره به عظمت و جایگاه و قدرت و یگانگی شما و چشیدن و چشاندن جرعهای از شراب خمخانهی بیکران آثار شگرفتان کوتاهی نکردهام. اما سعدی بزرگ؛چه کنم؟ «پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل» باری؛سخن البته بدین جا پایان نمیپذیرد.بگذار حکایتی از گلستانِ بیخزانت را برای چندمین بار به گوش جان بشنوم: «در جامع بعلبک٬وقتی کلمهای همی گفتم به طریق وعظ٬با جماعتی افسرده٬دلمرده٬ره از عالم صورت به عالم معنی نبرده» آه!چه طنین دلانگیزی دارند این واژهها:افسرده٬دلمرده...افسردهی دلمرده. «دیدم که نفسم در نمیگیرد و آتشم در هیزم تر اثر نمیکند.دریغ آمدم تربیت ستوران و آیینهداری در محلت کوران.ولیکن درِ معنی باز بود و سلسلهی سخن دراز؛در معنی این آیت که:«ونحن اقرب الیه من حبلالورید» سخن به جایی رسانده که گفتم: دوست نزدیکتر از من به من است وینت مشکل که من از وی دورم چه کنم با که توان گفت که دوست در کنــار من و من مهجـــــــــــورم من از شراب این سخن مست٬و فضالهی قدح در دست٬که روندهای بر کنار مجلس گذر کرد و دور آخر در او اثر کرد و نعرهای بزد که دیگران به موافقت او در خروش آمدند و خامان مجلس٬به جوش. گفتم :«ای سبحان الله» دوُرانِ باخبر٬در حضور و نزدیکانِ بیبصر٬دوُر. فهم سخن چون نکند مستمع قوت طبع از متکلم مجوی فسحت میـــــدان ارادت بیـــــار تا بزند مرد سخنگوی٬گوی» من با این جماعت در محلهی کوران چه کنم؟...دریغ از آن شراب و افسوس از آن رونده. هر بار که این جماعت را میبینم٬با این که میدانم٬ اینان برای کسب مدرک و سپسِ آن رهیافت به مدارج و مناصب شغلی به کلاس میآیند٬اما در حسرت آن روندهی برکنار٬فریاد برمیآورم و دادِ سخن سر میدهم و با تمام وجود احساسم را مینمایانم و از آرش کمانگیر و رستم و کاوه و فریدون؛و از عرفان و سنایی و عطار و مولوی؛و از حافظ -آن جمع پریشان- و از عشق...آری از عشق و غزلهای تو سخن میرانم.اما دریغ و درد و فغان و فریاد از این که: «من گنگ خوابدیده و عالم تمام کَر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش» با این جماعتِ افسردهی دلمردهی کر و کور٬چه میتوان کرد و چه میتوان گفت؟! میدانم؛خوب هم میدانم که من به لحاظ دانش٬ بسیار تهیدستم و در تعلیم و آموزش٬بسی ناتوان.اما آن زمان که از زبان شما سخن میگویم٬چه چیزی جز ستوری و افسردهدلی و دلمردگی میتواند٬ نه تنها آنها را بر سر ذوق نیاورد٬که سیلاب درد و حسرت و سرخوردگی را بر سر من فرو ریزد؟ باری؛انسان بسی بختیار است اگر در میان کوردلان٬روندهای بر کنار را بیابد و بسیار کامروا خواهد بود٬چون دیگران به موافقت او -حتا به پیروی و تقلید- در جوش و خروش آیند. |