پرواز به آستان جانان

 

 

پرویز مشکاتیان هم از بین‌مان رفت.خبر آن‌قدر شوک‌کننده بود که مدتی گذشت و پس از چند تلفن به این طرف و آن طرف و جست‌و‌جو در وب؛ سرانجام باور کردم آن‌چه را که بسیار دشوار بود. 

در خبرگزاری‌های گوناگون خبر یکسانی را درج کرده‌اند.گویی همه از روی دست دیگری. 

اما من هم به دلیل احترام و به پاسداشت بزرگی‌ها و شاهکارها و خدمات این مرد بزرگ؛ بر خود دانستم که ادای دین کنم. اما نمی‌دانستم که چه بنویسم. بنابراین باز هم به حافظ پناه بردم؛چون همیشه. می‌دانم که مشکاتیان بزرگ هم شادمان است از این کار. علاقه‌اش به حافظ همین بس که بر روی تمامی غزل‌ها‌ی خواجه تصنیف ساخته که البته تعداد اندکی از آن‌ها به اجرا درآمده‌اند. چرای آن را اگر نمی‌دانید بگذارید برای بعد٬ اگر رمقی مانده بود. اما می‌خواستم غزل مشهور خواجه را که حال و هوایش با احساسم موافق بود بنویسم٬ یعنی: 

دل از من برد و روی از من نهان کرد                    خدا را با که این بازی توان کرد... 

اما ترجیح دادم از خواجه یاری بجویم.بنابراین کتاب را باز کردم و غزل زیر آمد. حاجت به توضیح ندارد ولی اگر تصنیفش را نشنیده‌اید «گنبد مینا» را حتماْ بشنوید: 

 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم           

                وندر این کار دل خویش به دریا فکنم 

از دل تنگ گنه‌کار برآرم آهی              

                  کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم  

مایه‌ی خوشدلی آن‌جاست که دلدار آن‌جاست    

                   می‌کنم جهد که خود را مگر آن‌جا فکنم 

بگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاه      

                    تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم 

خورده‌ام تیر فلک باده بده تا سرمست        

                      عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم  

جرعه‌ی جام براین تخت روان افشانم        

                      غلغل چنگ دراین گنبد مینا فکنم 

حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا       

                  من چرا عشرت امروز به فردا فکنم